طلبهی جوانی بود. میگفت: «روزی از خیابان میگذشتم. نزدیک یک قنادی، دیدم دو خانم جوان با پوشش بسیار نامناسب، به سمت قنادی رفتند. یکی از آنها برای خرید شیرینی به داخل مغازه رفت و دیگری، جلوی در منتظر ایستاد. رفتم جلو و خیلی محترمانه خواهش کردم که حجاب خود را رعایت کنند، هنوز جملهام تمام نشده بود که یک سیلی محکم به صورتم نشست و حتی فریادها و توهینهای آن خانم را هم دیگر نمیشنیدم. فقط خدا میداند در دلم چه گذشت... سرم را پایین انداختم و رفتم؛ تکلیفم را انجام داده بودم؛ البته مزدش را هم گرفتم...
نقل قول
شب شد و من هنوز در درون خود، ماجرای روزم را واکاوی میکردم. در همین حال و هوا بودم که ناگهان صدای در خانه بلند شد. در را که باز کردم، خشکم زد! همان خانمها بودند و این بار، خانوادگی هم آمده بودند! پدر، برادر، مادر و ... پرسان پرسان نشانی خانه را از اهالی گرفته بودند که با "حاج آقا" کار داریم...
نمیدانستم که چه خواهد شد؛ منتظر حوالههای یَدی و غیر یدی قشون آنان بودم که ناگهان دیدم آن دو خانم شروع کردند مثل ابر بهار گریه کردن: "حاج آقا ببخشید! حاج آقا غلط کردیم! حاج آقا شما را به خدا حلال کنید" و ...
با خود گفتم: این بندههای خدا حتماً از اتفاق صبح و آن سیلی که به من زدند، ترسیدهاند؛ برای همین با مشورت همدیگر، به این نتیجه رسیدهاند که بابا اینها آخوندند! مملکت دست اینهاست! فردا میآیند و میریزند در خانه و همهی خانواده را میبرند زندان و بعدش هم شلاق و خلاصه، اعدام!!! پس بهتر است خودمان پیشدستی کنیم و برویم از دلِ حاج آقا دربیاوریم... من هم در جواب میگوییم که پیش میآید دیگر! خدا میبخشد، من که بندهی خدا هستم و ...
در همین فکرها بودم که یکیشان آمد جلو و گفت: حاج آقا! از صبح تا حالا عذاب وجدان رهایمان نمیکند؛ حس عجیبی داریم... به سختی خانهی شما را پیدا کردیم و مزاحمتان شدیم. همهی خانواده را آوردیم تا از صمیم قلب از شما حلالیت بطلبیم. دلتان را شکستیم در حالی که شما فقط به تکلیف شرعی خود عمل کردید! گویا نماز میخواندید و ما شما را با تیر زدهایم، کار ما هم شبیه همین بود! جلوی یک واجب الهی ایستادیم و به کسی که قصد بجا آوردن آن را داشت، سیلی زدیم... ما را ببخشید و از خدا برایمان طلب بخشش کنید...
هاج و واج مانده بودم... باورم نمیشد؛ زیر لب خدا را صدا میزدم... چشمانم بغض کرده بودند و خلاصه، هوای آن شب بارانی شد... سوختن یک شمع، سبب شد این پروانهها، راهشان را پیدا کنند.
آن بانوان را از آن پس، چادری میدیدم. دگرگون شده بودند. آمدند در کانون قرآن ثبت نام کردند و اینک، یکی از آنها مربی قرآن است و فعالیتهای قرآنی فراوانی دارد و با جوانی مؤمن و پارسا ازدواج کرده است و زندگی سالم و شادی دارد.
و من بارها خدا را برای آن سیلی شکر میکنم؛ مزد تکلیفم را همانجا گرفتم...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.